۱۳۹۴ آبان ۱۱, دوشنبه

سندروم احمد

من ده سال است كه به آمريكاي شمالي مهاجرت كرده ام، اگر به حال ماجرا فرقی بکند بايد بگويم كه آخرين شغلم كار در كارخانه ي چوب بري بود.ازدواج نكرده ام، زبان انگليسي ام در حد يك كودك گنگ كم توان است و هيچ پس أنداز و وجهه ي اجتماعي اي ندارم به اضافه ي اينكه كچل و شكم گنده هم شده ام.دوستانم با خنده به من مي گويند"لوزر" لوزر در زبان اينها كسي ست كه مثل من هيچكس و هيچ چيزي نيست.من حتي رئيس قسمتي كه در آن كار مي كنم هم نشده ام.اگر كسي از بيرون نگاه كند فكر مي كند كه من مخصوصا اينهمه هيچي نشده ام و يك جور اعتراض فلسفي پشت زندكي خالي ام هست .آدم ها براي پوچي هم دنبال دليل مي گردند.
 با كسي حرف نمي زنم یک به دلیل اینکه زبان مشترکی با کسی ندارم دو به دلیل اینکه زبان مشترکی با کسی ندارم.نمي دانم چرا حس كردم با اين سواد كمم بايد در اين شرايط عجيب چيزي بنويسم.از اينجايي كه من مي بينم هيچ چيز جز سفيدي برف ديده نمي شود.ماشینی هم نیست که زیر برف مدفون شده باشد.انگارهمه ی آدم ها با ماشین هایشان از اینجا فرار کرده اند .من در خانه ای هستم که نمی دانم مال چه کسی ست و چون عادات صاحب خانه را نمی دانستم در را جوری چفت روی خودم بسته ام که دیگر باز نمی شود و يك سگ بلاتكليف هم توي آشپزخانه هست که قدم مي زند و نمي داند كه بايد به من پارس كند يا نزديكم بنشيند.اين ماشين تايپ آخرين چيزي است كه در اين خانه كار مي كند.برق ها قطع است.تلفن ها هم.تنها نور كور كننده و بازتاب سفيد برف فقط خانه را روشن مي كند.لابد از هفته ي قبل هشدار اين يخبندان طولاني را داده بودند.اينجا همه ي خبرهاي ناگوار را در راديو به آدم هايشان مي گويند.زود مي فهمند چه بلايي قرار است سرشان بيايد و بعد خود را نجات مي دهند فقط بديش اين است كه بايد زبانشان را بداني كه از بلاياي طبيعيشان فرار كني.اينجا دهمين ايالتي ست كه در سال دهم اقامتم در آمريكا به آن آمده ام.هيچ منتظر چنين برف و بوراني نبودم.حتي نمي دانم موقعيتي كه در آن گير كرده ام قرار است چقدر طول بكشد.من در همه ي اين ده سال جز هيچي نشدن و هيچ چيز ياد نگرفتن مشكل ديگري هم داشتم و اين مشكل مرا در وضعيت فعلي قرار داده.توضيح دادن مشكلم كمي سخت است.من امروز صبح از خواب بيدار شدم به قصد كارخانه ي چوب بري از خانه ام خارج شدم و سر از خانه اي در آوردم كه تا وقتي به وسط هالش نرسيده بودم نفهميدم غريبه است و اين اولين باري نيست كه اين اتفاق براي من مي افتد.قضيه اين نيست كه من بي مقدمه سر از خانه هاي آدم هاي غريبه در بياورم.هنوز انقدرها هم خرفت نشده ام.هرچه بیشتر تلق تولوق کنان با این ماشین زمخت تایپ می کنم بیشتر متوجه حماقتم می شوم.صاحبان خانه را تصور می کنم که بعد از هفته ها به خانه بر می گردند و نمی توانند در را باز کنند.از همه خنده دارتر صحنه ی ماشین تایپ است و کاغذهای زیادی که کنارش ریخته شده و با خط بسیار عجیبی رویش تایپ شده.کی فکرش را می کند که خانه اش را بگذارد و برود و بعد از چند وقت که بر می گردد لش یک کچل بی خاصیت و مقادیری نوشته ی بی معنی کنارش پیدا بکند؟ البته این روزها احتمال هرچیزی را باید داد.این هم لابد از عوارض قرن جدید است.یک مهاجر زبان نفهم که متوجه مهاجرتش نمی شود و زبان و نشانی و رسوم کشور جدید را یاد نمی گیرد و در به در خانه ی غریبه ها و مکان های عجیب می شود.من حتی اگر به زبان اینها کتاب حقوق می نوشتم قادر نبودم که توضیح بدهم که چه مرگیم می شود.
سگ از نیم ساعت پیش تصمیم گرفت که با احتیاط حوالی من بچرخد.قهوه ای و پوست چرمی ست.از این ها که پشم ندارند و بدن کشیده ای دارند.عموی بزرگم یکی از این ها در باغ ش داشت.آها مثلا همین الان.کافی ست تا کمی دیگر به این سگ خیره شوم تا خودم را در باغ ییلاقی عمویم در یکی از تابستان های بیست سال پیش پیدا کنم و کاملا موقعیت را از دست بدهم و دچار بیگانگی محیط شوم.فکر می کنم مرضی که گرفته ام یکی از پیچیده ترین مریضی های بشر معاصر بشود.شاید اگر کسی این مزخرفات من را پیدا کند اصلا از این به بعد این مرض را در بین افراد دیگر هم شناسایی کند و به اسم من بنامتش.سندروم احمد.این سندروم آنقدرها هم که به نظر می رسد شیک نیست.کسی که دچار سندروم احمد شده باشد ممکن است یک روز یا یک شب راه بیفتند برود زیر پلی در فرانسه قدم بزند و در لحظه فضا انقدر برایش بیگانه شود 









حسام می گفت مامانت اینا دیر راضی شدن که بیان عروسی.مامان چند روز بعد مسج داد که داریم می ریم عروسی مادرجون.چند روز نیستم وایبر.نگران نشی.حسام گفت اول قرار بود مامانت اینا تنها بیان بعد عمه ها و باقی فامیل بهشون اضافه شدن.مامان گفته بود که با خاله و پسر خاله می رن.که بابا مرخصی گرفته یک روزه برن شهرستان عروسی و فردا عصرش برگردن. وقتی مادر حرف می زد دلم می رفت پی اون زیرزمین که دایی اینها سر عاشورا توش فتیر می پختن.پله های گلی سردش که از داغی آفتاب تابستون دور می موند.دلم می خواست باهاشون می رفتم عروسی و بعد یواش از لای جمعیت می خزیدم به اون سرداب.مادر سعی می کرد خودش رو برای رفتن به عروسی بی میل جلوه بده.در واقع برای بار اول که گفت داره می ره شهرستان اصلا عروسی ای تو حرفاش نبود.من خودم از قبل می دونستم.دستمو کشیدم رو کللمه های مراقب و دلسوزش از روی مانتیور و بعد انگشتمو گذاشتم روی لبم. کرکره های سبز و صبح های ساکت و پتوهای سنگین خونه ی دایی.وقتی می رفتیم زیرش انقدر رومون سنگینی می کرد که دیگه نمی تونستیم تا صبح قلت بخوریم.ساتن صورتی سوزن دوزی شده داشت.انگار هنوز می تونستم دستمو بکشم به گل های رنگارنگ نخی روش.برای مادر تایپ کردم که مراقب باشه که بابا با خستگی رانندگی نکنه و تا رسیدن به من یک جوری خبر بدن و آرزو کرده بودم بهشون خوش بگذره.نه بیشتر نه کمتر بعد مسج حسام دل دل زده بود توی اینباکسم و بی درنگ پاکش کرده بودم.غروب ها می رفتم دوچرخه سواری روی کوچه های سنگ فرش.بعد کمی خرید می کردم و آوازخوان برمی گشتم.خوبیش این بود که بقیه نمی فهمدیدند چه می خوانم.مسافت خرفتم کرده بود.یادم می رفت باید نگران باشم به عنوان فرزند.یادم می رفت عروسی بوده.یادم می رفت به دایی و زنش تبریک بگم.مسافت انگار یک تابع عجیبی بود که هرچه از تویش رد می شد با ماهیت دیگری ازش بیرون می آمد.مادر دو غروب بعد زنگ زد.

.......

مادر می گوید یک شهر بود و یک خاله.از بین هفت خواهر این یکی یک چیز دیگر بود.چه در موقعی که نوجوان بود و به قول مادر ابروهای پاچه بزی داشت و موی پشت لب چه وقتی جوان تر شد و چشمای سبز براقش از پشت ابروهای قیطانی پیدا شدند.به نظر من مادر من زن زیبایی ست.گاهی فکر می کنم اگر مادر در این روز و روزگار زندگی می کرد برای خودش شهرآشوبی می شد.وقتی مادر با اینهمه زیبایی آن جوری از خاله تعریف می کند یواش یواش باورم می شود که یک خاله بوده و یک شهر.لباس های زمان جوانی اش را تک و توک توی کمد مادر دیده ام.ژرژت های خال دار با پلیسه های منظم/ پیراهن های آستین پفی با پروانه های رنگی که آزادنه روی زمینه شان پرواز می کنند کمربندهای کنفی بافته شده ی کلفت.خاله حالا پنجاه سالی می شود که تنها زندگی می کند.پنجاه چه عدد خطرناک بزرگی ست.وقتی در خلوت خودم به عدد پنجاه فکر می کنم دلم برای خاله مچاله می شود.مادر می گوید مادرشوهر خاله ام او را جادو کرده و به عقد پسرش در آورده.از بین آنهمه عشاق سینه چاک و خواستگاران عجیب و غریب خاله نهایتا زن یک افسر ارتش می شود که قد بلند است دندان های درشت ردیفی دارد و تنها با مادرش زندگی می کند.مادر می گوید هیچ کدام آن ها راضی به این وصلت نبوده اند.در یکی از روزهای همین تابستان که با مادر از پیاده روی صبح زود در پارک برمی گشتیم هنوز جلوی در نرسیده چشم های عسلی مادر به خیسی جلوی خانه جلب شد: جلوی خونه ی طلعت تا چند ماه همیشه خیس بود.مادر شوهرش می رفت و میومد و آب جادو جلو خونه مون می ریخت بلکه خاله ت دلش نرم شه و به پسرش جواب مثبت بده.بعد با جلوی کفش ورزشی اش کمی کوباند به آجر لق شده ی جلوی خانه مان: حالا بخند بگو مامانت خرافاتیه ولی این چیزا واقعیت داره.زبون خاله تو بستن.رفت زن افسره شد. بعدا خود خاله تعریف می کرد که شب قبل از عروسی لباس عروس را از مزون خانم فلانک اورده بودن و خاله آستین های بلند و یقه ی کیپ و زمینه ی یخی لباس را نپسندیده بود و شبانه افتاده بود به جان لباس.مادر نمی گذارد خاله هرجایی حرف بزند.می گوید شیرین عقل است.سیاست ندارد.هرحرفی را هرجایی می زند.مثل بچه ها.خاله ولی برای من قایمکی تعریف می کند که از تیکه پارچه ها شکوفه ساخته / آستین های لباس را بریده و با چسب اهو تا خود صبح یکی یکی شکوفه ها را به لباس چسبانده.من فقط می خندم و برق چشمان زیباش انگار سحرم می کند از سر پر سودای خاله چیزیش به من نرسیده جز اینکه از دسترس مادر قایمش کنم و پای حرف های شیرینش بنشینم.

۱۳۹۳ آذر ۶, پنجشنبه

she is gone

سایت دوست یابی ای که چندماه پیشش در آن ثبت نام کرده بودم می گفت من آدم خوش شانس و جذابی هستم.آن روز سه چشمک دریافت کرده بودم, پنج نفر مرا در گروه خوشگل ها دسته بندی کرده بودند و چهار نفر خواسته بودند که دوستم باشند.اینطور که این وبسایت می گفت در هفته ی گرشته وضعم بد نبود. یک نمودار هم از وضعیت جذابیتم در هفته ی پیش برایم ایمیل کرده بود و بر اساس این نمودار روز دوشنبه از همه وقت خواستنی تر بوده ام.دوشنبه از قدیم روز شانس ام بوده است.همان روزی که زنگ اول ادبیات بود و چهار ساعت آخر هنر و تربیت بدنی.
برادرم می گوید کسی که در این سایت ها پیدا کنی به کارت نمی آید.خودش با دوست دخترش ازدواج کرده.ما به کسی نمی گوییم ولی نوزده ساله که بود کمیته در رنوی کرم رنگش در حال بستنی خوردن دستگیرشان کرد و بعد هم  ازدواج کردند.موضوع همینقدر خلاصه و مبهم یادم است چون من آن موقع ها قاطی باقالی ها بودم و مشغول کتاب خواندن های دزدکی در نیکمت آخر مدرسه.فقط به خاطر دارم که امتحان های نوبت آخر من بود و من عصبانی بودم که مادر عوض اینکه مثل همیشه درس ها را مو به مو از من بپرسد مرتب در حال پچ پچ با پدرم است و خاله ها و عمه  و دایی ها مدام در خانه مان در اتاق های دربسته شور می گیرند.کسی بعد از آن راجع به جزيیات قضیه صحبت نکرد.ما فکر می کردیم زندگی شان دوام نیاورد.مادرم یک سالی شب و روز سر نماز خودش را تکان تکان داد و دست به آسمان گریه کرد.هیچ کس نمی داند چطور ولی ده سالی می شود که با هم زندگی می کنند.ما اصلا ناراحت نیستیم که چطورش را نمی دانیم در واقع فکر می کنم جدا جدا به این قضیه فکر می کنیم ولی می ترسیم اگر پی اش را بگیریم خراب شود در نتیجه ریز نمی شویم.
آن روز چراغ صفحه ام دو بار خاموش و روشن شد.روی تخت دراز کشیده بودم و لپ تاپم روی میز تحریر بود که دینگی کرد و متوجهش شدم.یک پیغام روی صفحه آمده بود:- سلام سرمه لینا خانوم.قبلا هم پیغام هایی دریافت کرده بودم ولی فقط می خواندمشان یا حتی گاهی دست زیر چانه به صفحه ی بی حرکت خیره می شدم تا پیغامی بیاید و بعد کلماتی را که از جلوی چشمم رد می شد نگاه می کردم.انگار اسم نوشته بودم در این سایت که آدم ها را ببینم وحرف هایشان را بخوانم.اسم واقعی خودم را برای پروفایلم انتخاب نکرده بودم.عارم می آمد حتی عکسی که از خودم انتخاب کرده بودم خیلی وقت پیش با وبکم کامپیوتر برادرم گرفته بودم.تار و بی کیفیت با صورت گرد و تازه از مدرسه در آمده.ابروها را کلفت برداشته بودم خط چشم کشیده بودم.از گذاشتن عکس بیشتر هم می ترسیدم هم خجالت می کشیدم.اگر فامیل ها گذارشان به این سایت می افتاد چه.اگر شناسایی مش دم.بدترین کابوسم بود.
دلم می خواست با همکارم دوست شوم و کافی شاپ بروم.نسکافه سفارش بدهم و  بحث که جذاب شد آرنج هایم را روی میز قايمه کنم و خودم را بکشم جلو به سمت آقای فلانی یا شاید هم مهندس فلانی و خنده ی کوتاه جذابی ول بدهم توی صورتش.مثلا می توانستم خودم هم مهندس باشم.کاری که از آن سر در نمی آوردم و یک عالم محاسبه داشت که به نظر کار جدی ای می رسید.مهندس پروژه های ساختمانی.هر دو کلاه به سر سر ساختمان نگاهمان در هم گره می خورد و با حجب و حیا می خندیم. دوباره دینگ پیغام ار کامپیوترم بلند شد: دلت نگرفته تو این غروب جمعه ای سرمه؟ چه زود هم صمیمی شد.سرمه! عکس پسرک  را نگاه کردم.او هم مثل من یک عکس تار و بی کیفیت بیشتر نداشت.پشت به دریا روی ماسه ها نشسته بلاتکلیف به دوربین نگاه می کرد.از عجله نداشتنش و آرامش صورتش خوشم آمد.از این ها که دنیا به یک ورشان نیست.به پشتی صندلی میز لپ تاپم تکیه دادم و به وز وز مهتابی بالای سرم گوش کردم.دوباره به عکسش خیره شدم: آیا بلند قد است؟فاصله ی ران هایش که تا زانویش زیاد است.کاشک عکسش نشسته نبود.مردهای قدبلند خوبند.روی آدم سایه می اندازند آدم متوجه آن چه در سمت راست یا چپش اتفاق می افتد نمی شود و مترکز می شود روی دست ها و بازوهای مرد همراهش.من هیچ وقت با یک مرد بلندقد راه نرفته بودم.همین طور با یک مرد کوتاه قد.مادرم گاهی برادرم را تشویق می کرد من و پسرعمو و دخترعمویم را بردارد ببرد بیرون.می گفت شما جوان ها باید با هم بچرخید.ما جوان ها ولی زیاد باهم نمی چرخیدیم.پسرعمویم از وقتی زن گرفت که اصلا با من نچرخید.زنش از من خوشش نمی آمد.مادرم می گفت دیگر خیلی نزدیک پسرعمویت ننشین حوصله ی حرف و حدیث ندارم.من نزدیک پسرعمویم ننشستم و یک وضع ناراحتی پیش آمد.به این صورت که دیالوگ های سابق بینمان که صمیمی و دوستانه بود تبدیل شد به نگا های معذب و خنده های بی مایه ی الکی.مادرم گفت اینطوری بهتر است.
دریای پشت سر پسرک طوفانی و خاکستری بود.همین شمال خودمان.خوب بود که ترکیه و دبی نبود.جاهای ناشناخته می ترساندم.نوشت: میای بریم قدم بزنیم؟ حوصله م سر رفته سرمه.باز سرمه گفتنش زد توی ذوقم می خواستم بگویم سرمه و زهرمار.مهندس اگر بود مرا به نام خانوادگی صدا می زد.حد خودش را رعایت می کرد.حتی ممکن بود مرا خانم مهندس صدا کند و باهام شوخی های دوپهلوی مودبانه بکند که من باز خنده ی دلبری تحولیش بدهم.
فکر کردم برنامه هایم چیست؟ دوست داشتم به پسرک می گفتم آخ ببخشید خاله ها و عمه ها و دایی ها جمع شده اند خانه ی ما و بساط خانوادگی روز جمعه داریم باشه یه وقت دیگه و به شکلک ناراحتی که پسرک می فرستد علامت لبخند بزنم ولی مجبور شدم خوشحالش کنم چون هیچ کاری نداشتم که بکنم.مادر و خاله رفته بودند ماشین را ببرند کارواش.پدر هم که در خانه ی خودش بود.پدر و مادرم دو سالی می شد که از هم جدا شده بودند البته ما بیشتر انتظار داشتیم برادرم از زن نامتعارفش با یک بچه جدا شود اما پدر و مادرم خلاقانه تر عمل کردند برادرم هم بچه دار نشد.مادرم به خانه ی برادرم این ها نمی رفت.زنش را دوست نداشت.خانواده ی زنش را هم دوست نداشت.همین طور خانواده ی پدرم را.می گفت بچه هایش هم مثل خودش بدشانسند.من هنوز شانسم را امتحان نکرده بودم ولی من هم خود به خود جزو بدشانس ها حساب می شدم.
پسرک هی پشت هم پیغام می داد.دست هایم روی کیبورد عرق کرده بود و از خانه ی همسایه مان صدای تراشیدن ته دیگ در قابلمه ی فلزی می آمد.خارپ خارپ خارپ.آرام دستم را روی دکمه های کیبورد گذاشتم و پس از مکث طولانی شروع کردم به تایپ کردن و نوشتم که به نظرم برویم پیاده روی و منتظر شدم که کامپیوتر بترکد و سقف با صدای بلند بریزد روی سرم و انفجار اتمی در جایی رخ بدهداز کار عجیب من.مثل احمق ها.وارد شدن به وادی پسرها و دنیای ناشناخته اش همیشه برایم رمزآلود بود و فکر نمی کردم این اتفاق عجیب در یک روز معمولی معمولی بیفتد.در خانواده ی ما دوست پسر داشتن متعارف نییس ولی نامتعارف هم نیست.کسی اعتقادات مذهبی ندارد یا در موردش صحبت نمی کند فقط این جور چیزها جزو قاموس افراد نیست.هیچ وقت نفهمیدم که موضع خاله و عمو و مادربزرگ راجع به این طور مسايل چیست ولی دخترخاله و پسرعمو و دخترعمه ی بزرگسالم را دیدم که عمرشان را به خدمت به والدین گذراندند و حتی حرف ازدواج و عشق و این چیزها پیش هم کشیده نشد.انگار چیز مهمی از دست نرفته یا مرحله ای بوده که پریدن از آن حتی اهمیت صحبت کردن هم ندارد.
 قرار شد سر تخت طاووس ببینمش.ده ثانیه بعدش از این کار احمقانه ام پیشمان شدم تا بیشترین حدی که یک انسان می تواند پشیمان شود.هیچ درکی از کاری که کردم نداشتم.همین جور که من از اسم واقعی ام عارم می آید شاید او هم از خود واقعی ش عارش بیاید و همه ی چیزهایی که گفته دروغی بیش نباشد.شاید روی شن های ساحل ننشسته باشد و کوتاه قد و قاتل زنجیره ای باشد.همه که مثل مهندس نیستند که سرکار برای خودش برو و بیایی داشته باشد و شناخته شده و صاحب اعتبار و قدبلند باشد.جدی که سرکار با همکار رفیق شدن عجب اعتبار و اسم خوبی دارد و من الکی الکی داشتم خودم را طعمه ی روزنامه ی حوادث و درس عبرتی برای بقیه  و چماقی هم برای پدر و مادرها می کردم.هرکسی بخواهد بچه اش را گوش مالی بدهد قطعه قطعه شدن من و رها شدنم در چمدانی کنار اتوبان را می کوبد به سر بچه اش و می گوید هزار بار گفتم از این اینترنت بازی چیزی در نمی آید.اما نظر من این است که اگر از اینترنت بازی چیزی در نیاید پس از چه ؟ در واقع با رفتنم به این قرار کورکورانه داشتم یک مشت بچه ی دیگر را هم زبان کوتاه می کردم.
فکر می کنم من حتی اسم پس را هم نپرسیدم و اطلاعات پروفایلش را نخواندم.اینکه چه کاره ست چند سال دارد چی خوانده؟فوتبال می بیند؟فیلم نگاه می کند؟من فقط عکسش را نگاه کردم.صدای حرف های برادرم از دور در گوشم می پیچید ولی نامفهوم.اگر قرار بود پسرک مرا با اره برقی تکه تکه کند بعد هم کنار اتوبان رها کند بهتر است ازش هیچ چیز ندانم.
گفته بود ساعت پنج حوالی تخت طاووس پیدایش می شود.زودتر از خانه زدم بیرون چون کار دیگری نداشتم.اول ها فکر می کردم به محضی که درسم تمام شود می روم سرکار.فکر می کردم بهتر است پول خودم را در بیاورم و دستم را از جیب پدرم خارج کنم برای همین لیسانس را شش ترمه تمام کردم و بعد متوجه شدم چه رکب بدی خورده ام.می توانستم بیکار چرخیدنم را یک تا دو سال عقب بیندازم ولی متاسفانه تعجیل کردم.برادرم می گوید دختری که بیکار است باید ازدواج کند چون این جوری سرش گرم می شود.فکر می کرد من وقتی عقل رس شوم خیلی کارها بکنم.همیشه می گفت دلم می خواهد پاترول سوار شوی و با پسرها کورس بگذاری و حالشان را بگیری.اصلا فکر نمی کرد من در رانندگی ترسو شوم.اینطوری بچسبم به فرمان و فاصله ام با ماشین بعدی و قبلی و کناری را از صدتا آینه چک کنم.بعد گفت تو ترم اول نرسیده رو هوا می قاپنت پسرا.بعد به مامانم گفت مراقبم باشد که انتخاب اشتباهی نکنم.در عرض همه ی این سال ها که هیچ داستانی از من نشنید و شاهد غرغرهایم در مورد زندگی بود چند بار از من پرسید: تو دلخوشی نمی خوای؟سرگرمی نمی خوای؟ منظورش پسر بود.جوابی ندادم.خیلی زشت می شود که بفهمد من دارم می روم که به دست پسری که به دریا پشت کرده و قاتل زنجیره ای زنان بی هدف است کشته شوم.آن هم در اولین قرار کورم.همین جوری که در تاکسی نشسته بودم پسرک را تجسم می کنم.یواش یواش ضربان قلبم تند می شود و کف دست هایم عرق می کرد.کنار دستی ام توی تاکسی پسری بود که ران های باریکش در شلوار براق ماهوتی اش گشاد ایستاده بود.ران های بی حالت و پخشم را جمع کردم که کوچک تر به نظر برسد.صدای ضربان قلبم را توی گوش هایم می شنیدم.لعنت بر من.می دانستم هنوز امیدی هست اگر نه اینهمه نمی ترسیدم.از شیشه های کثیف بیرون را نگاه می کردم.ظهر داغی بود.آدم های بی خبر می رفتند و می آمدند.اگر پسر لاغر کنار دستی ام می فهمید که کسی که کنارش نشسته دارد با پاهای خودش می رود به مقصد نامعلومی که بلاهای عجیبی سرش بیاید درجا موهایش نمی ریخت روی صندلی تاکسی؟ آدم ها اگر ثانیه ای از زندگی عابرینی که از کنارشان رد می شوند را بدانند دیگر مو به تن و سر هیچ کس نخواهد ماند.نظر من این است.تاکسی ترمز محکمی زد.کیفم از روی زانویم لیز خورد و دوباره گذاشتم روی ران هایم.رد خیس انگشت هایم روی چرم کیف ماند.هتلی که سر خیابان بود جلوی رویم پدیدار شد کرایه را حساب کردم و از تاکسی پیاده شدم.همه چیز عادی به نظر می رسید.هیچ چیز گواه خبر بدی نمی داد ولی مگر اتفاقات بعد همیشه در معمولی ترین روزهای تاریخ نمی افتند؟ دیگر قادر به نظم دادن به افکارم نبودم.خودشان می روفتند و می آمدند.معلوم هم نیست از کجا. کمی بعد دل پیچه هم گرفتم و داشت بیشتر از خودم بدم می آمد.ساعت از پنج گذشته بود.پسرک نه تنها که مشکوک و قلابی و زود صمیمی بشو بود بلکه بدقول هم بود.باید از بی تفاوتی صورتش حدس می زدم.کاشک کمی به عکسش بیشتر توجه کرده بودم.اصلا شاید داستان دیگری برایش می ساختم.مهندس هیچ وقت مرا معطل نمی گذاشت یک روز می گفت با مادر میام دنبالتون شما هم به مادر محترمتون بگید در معیت هم یک ناهار صمیمانه و چهار نفره ای داشته باشیم.بله مهندس بلد بود حرف های قلمبه بزند و خودش با ماشینش میامد دنبال من و مادرم و مادرم خنده های بلند می کرد از شیرین زبانی های مودبانه اش.نه مثل خنده های دلبری من که یک قلاب برای گیر کردن به سر دل مهندس بر سرش بود.خنده های مادرم از جنس عجب داماد شیطونی خدا از خزینه ی غیبش بهم داده بود.
شروع کردم در یک مسیر کوتاه راه رفتن.هی رفتم و برگشتم.گاهی زیگزاگی گاهی عقب عقب.مادرم می گوید راه رفتن اضطراب را کم می کند.خودش همیشه نگران بود.نگران چیزهای کوچک.در زندگی ما هیچ وقت صحبت نگرانی های بزرگ نبوده بیشتر درهایی که باز مانده شیر گاز شوفاژی که زود به زود خاموش می شود شغلی که شاید از آن اخراج شویم یا زندگی که شاید از هم بپاشد ذهن مان را درگیر می کرد.البته بیشتر ذهن مادر را.وقتی هم تلفن صحبت می کند راه می رود.همین جوری دور خانه.سرگیجه آور.صبح ها هم پیاده روی می کند.گاهی شب ها می رود یک دور دور پارک نزدیک خانه را می زند.می گوید اضطراب را کم می کند.سرم از راه رفتن گیج می رفت.ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه شده بود و حالا تقریبا مطمين بودم که پسرک چیز شومی در چنته اش دارد و می خواهد اتفاق افتادنش را تا ابد کش بدهد.مشغول دید زدن خنزر پنزرهای مغازه ی پایین هتل بودم.هر از چندوقت بر می گردم پشت سرم را نگاه می کردم.برای عصر جمعه خیابان زیادی شلوغ بود.نمی دانستم باید دنبال چه قیافه ای بگردم فقط هی برمی گشتم به عقب.چشمم روی ظرف فیروزه ای مانده بود.انگار یک قدح بزرگ را زمین زده باشند و بعد تکه های شکسته شده اش را به هم چسب بزنند.آبی فیروزه ایش زق و قلابی بود.تکه های شکسته اش هم.خیلی قلابی شکسته بود.در لابی هتل ماشین عروس ایستاد.ماشین را با آناناس های گنده و موز و میوه تزيین کرده بودند.آبشاری و بی قواره.از کی تزیین ماشین عروس با میوه مد شده بود؟ برای برادرم عروسی نگرفتیم.کمیته عقدشان کرده بود.پدرم از قبل شورلت آبی اش را برای عروسی برادرم کنار گذاشته بود ولی نشد که گل بزنیم.یک هو هزار نفر آدم ریختند و دور عروس و داماد را گرفتند.تیم فیلمبرداری هرکدام یک فرمان می داد:عروس گلم دسته گلو بده آقا داماد دامنتو جمع کن آروم بیا از ماشین بیرون.چرا سر دوربینشان را بر نمی گرداندند از من فیلم بگیرند؟بوی گوشت کباب شده از دریچه ی زیرمغازه ای که رو به رویش ایستاده بودم می زد زیر دماغم.دلم به هم می خورد و تهوعم بیشتر می شد.پسرک چهل دقیقه دیر کرده بود.نکند اصلا پیدایش نشود؟نمی دانستم اصلا باید هنوز بایستم یا بگذارم بروم؟ انگار در بدترین روز زندگی ام گیر افتاده بودم و نمی توانستم فرار کنم.سرمه خانوم؟ بر گشتم.اولین چیزی که به ذهنم  رسید این بود که چطوری از پس سرم مرا تشخیص داد؟ بعد با دست های خیسم باهاش دست دادم.چیزی گفت و راه افتادیم.گوش هایم وز وز می کرد و حرف هایش را از بین ویز ممتدی می شنیدم.تا به خودم بیایم  تاکسی گرفت.یادم نمی آید که به من گفت کجا می رویم یا نه.نشستیم صندلی عقب تاکسی و با نشستن او پرس شدم به در.تازه متوجه هیکل درشتش شدم.چربی های نرمش مرا به در فشار می داد.انگار یک کیسه ی آب گرم کلیه ام را تحت فشار گذاشته باشد بدون هیچ لذتی از تماس دو تن.موهای بور دستش در آخرین شعاع غروب جمعه به چشمم می آمد.چال های ریز روی مچ دستش که در گوشت های سفیدش گم شده بود.به دست هایش خیره مانده بودم انگار که با آن ها دارد با من حرف می زند.هیچ حرفی نمی زدیم.به رو به رویش خیره شده بود انگار نه انگار من کنارش نشسته ام.تاکسی در چاله افتاد و من در گوشت های پسرک عقب و جلو رفتم.این حجم از چربی آخرین چیزی بود که فکر می کردم با آن مواجه شوم.تاکسی سر یک کوچه نگه داشت.پیاده شد و منم به دنبالش.جلوی سوپر سر کوچه اش ایستاد و جویده جویده گفت الان بر می گردد و ببخشم چون توی خانه هیچ چیز ندارد و وقت نکرده خرید برود.خانه؟ چشم هایم می سوخت و اشکی بود فکر می کردم پیاده روی در خانه؟ مگر قرا نبود پیاده روی برویم؟ دم در سوپر ایستاده بودم.صدایش زیر و تیز بود.انگار از دهن کسی دیگر می آید بیرون.یادم می آمد به پسرکی که در هجده سالگی روزی هشت ساعت باهاش تلفن حرف می زدم .اولین باری که قرار شد ببینمش گفت بیا خانه ام و برایم ماکارونی بپز و دعوای سختی کرده بودیم چون من نمی خواستم به خانه اش بروم.یک جوری در سکوت می دانستم که تنها شدن من و او در خانه اش عواقب بدی دارد که نمی توانم از خانواده ام پنهان کنم.بعد اس ام اس داده بود که تمام وسایل ماکارونی را ریخته سطل آشغال و هیچ وقت نمی خواهد مرا ببیند.هنوز فولدر پیام هایش را روی کامپیوترم لای هزارتا فولدر دیگر پنهان کرده ام.اگر او می فهمید که من در غروب جمعه ی سال ها بعد بدون هیچ مقاومتی پا در خانه ی کسی گذاشته ام که حتی هشت دقیقه هم باهاش صحبت نکرده ام چه می گفت؟ به ریشم می خندید لابد. ولی من آمده بودم که کار را یکسره کنم و به قتل برسم یا یک بلای بدی سرم بیاید.پسرک از در سوپر بیرون آمد.موهای طلایی اش می خورد به بالای طاقی در.قدش خیلی بلندتر از آن بود که تنها موقع راه رفتن کنارت دید بغل ات را محدود کند.پس عکس ها چی را نشان می دهند؟افراد شبیه خود واقعی شان نیستند و شبیه هیچ کس دیگری هم نیستند.اما فرقی نمی کرد.من می خواستم بیایم.حقیقتش این بود که واقعا هیچ چیز فرقی نمی کرد.لب های قرمزش به خنده باز شد و چشم های سبز و ریزش توی گوش های گونه گم شد: فکر نمی کردم انقدر خوشگل باشی سرمه جان.لابد برای او کیفیت طعمه اش فرق می کرد.یادم نیست لبخند زدم یا چطور شد.راه پله های خانه ی پسرک خوب یادم می آید.در پیچ دوم پله ها چند ظرف ترشی نشسته بود که سرشان با کاغذ و کش بسته شده بود.حفاظ پله ها فلزی و قدیمی بود.هن هن نفس هایش توی راه پله می پیچید و من در سکوت از پله ها بالا می رفتم.دیگه حتی اضطراب هم نداشتم.رفته بودم تو یه حبابی که انگار دارویی بی حسی به عضلاتم می پاشید از در و دیوارش.بی حس و لخت.
از مابین صحنه هایی که اتفاق افتاد اتاقش را خوب به یاد می آورم.نشسته بود روی صندلی کامپیوترش و از دماغ فیس فیس نفس می کشید.رختخوابش به هم ریخته وسط اتاق بود.تختی در کار نبود.مهندس را می دیدم که از پشت حباب نگاهم می کرد.با کت و شلواری که یک دکمه ی جلوی کتش را بسته بود.انگار چیزی هم می گفت.حواسم به حالت دستش بود و دکمه ی کتش. ماده ی بی حسی به کره ی چشم هایم هم پاشیده بود.تصویر لرزانش را که روی رختخواب به هم ریخته ی وسط اتاق پسرک محو می شد می دیدم و نمی دیدم.پسرک اصرار داشت که برایم آلبوم موسیقی رایت کند.گفت فلش همراته عزیزم؟ می خواستم بگویم عزیزم و مرگ ولی گفتم نه.گفت چرا وایسادی اون گوشه؟ بیا بشین.نگاه کردم به تنها صندلی ای که رویش نشسته بود.گفت بیا بشین رو پای من.داشت حوصله ام را سر می برد.اگر قرار بود بلایی سرم بیاورد بهتر بود زیاد تحمل من را به بازی نکشد چون دیگر داشتم کلافه می شدم.رفتم کمی نزدیکتر.بوی عطر خوبی می داد.یک جور عطر صابونی و خنک.به من نگاه نمی کرد.چشم به مانتیور دوخته بود و تند تند از لا به لای هزارتا فولدری که داشت برایم آهنگ جدا می کرد.یک لحظه شک کردم: نکنه خودشم معذبه؟ دیگر هیچی از این بدتر نبود.خودم را به دست کی سپرده بودم.یک لحظه برگشت.نگاهم کرد.گفت شی ایز گان رو شنیدی؟ صداش از لای حباب های توی گوشم دور و محو می آمد.گفتم نه.گفت خیلی ترک خوبیه.بهت گفته بودم من گیتار الکتریک هم می زنم؟ می خواستم بگویم تو فقط به من گفتی بیا برویم پیاده روی و سر از خانه در آوردیم.چرا باید برایم مهم می بود چی می زند؟ گفت یک بوس به من نمی دی تا این همه آلبوم رایت شه؟ و لب های سرخش را غنچه کرد و چشم های ریزش را بست.حساب کردم اگر منظورش این است که تا پایان رایت شدن آلبوم ها بهش بوس بدهم باید حداقل دویست بار می بوسیدمش.اصلا برای این لوس بازی های نیامده بودم.پدرم خیلی ماها را بوس می کرد و مادرم همیشه فراری بود.می گفت باباتون همش آدمو تفی می کنه.من همیشه فکر می کردم بوس کردن مردها بوی تف و خیسی می دهد.هیچ وقت کسی را بوس نکردم.بوی عطر صابونی اش باز زد زیر دماغم منتظر شدم تا چشم هایش را باز کند و غنچه را ببندد.مهندس هیچ وقت نمی پرسید گاهی خودش لب های گرمش را می گذاشت روی مشت بسته ام و در حالی که چشمانم را نگاه می کرد دستم را می بوسید و من سرم سنگین می شد.
پسر چشم هایش را باز کرد گفتم دارد دیرم می شود.می خواستم همان لحظه از آن بازی مسخره بروم بیرون.بازی ای که هیچ طعمی نداشت و هرچقدر که فرصت می دادی هم فقط کش می آمد.گفت بذار این دی وی دی رایت شه می ریم.عجله نکن و دوباره خندید.نمی توانستم تشخیص بدهم که چه می خواهد.چرا باید به یک غریبه پیغام بدهد بعد بیاوردش خانه و بعد بی مقدمه و تند و تند برایش موسیقی انتخاب کند.برادرم راست می گفت توی این سایت ها همه جور آدمی پیداش می شود.باید از حالت بلاتکلیف نشستنش روی شن ها می فهمیدم که این کاره نیست.حباب ها یکی یکی در سر و گوشم می ترکیدند.می خواستم بروم.اصلا همان لحظه.داشتم دیوانه می شدم.یک دقیقه ی دیگر از نفس کشیدن فس فس اش و خنده های بی معنی اش را نمی توانستم تحمل کنم.
از خانه آمدیم بیرون.به ساعتم نگاه کردم.یک ربع.همش یک ربع شده بود.باورم نمی شد.پسرک هیچ چیز نگفت.از کوچه پس کوچه های مختلف عبور کردیم.فقط می خواستم برسم سر تخت طاووس.از دست خودم عصبانی بودم.از دست پسرک بیشتر.مادر و خاله لابد از کارواش برگشته بودند و از نبودن من در خانه تعجب کرده بودند.چون فکر می کردم عاقبتی در کار نباشد خبر نداده بودم.چون وقتی به قتل می رسی دیگر چه مهم است که قبلش گفته باشی کجا می روی ولی حالا باید جوابشان را می دادم.انقدر تنهایی بیرون نمی رفتم که بهانه ای هم نداشتم.باز این فکرها عصبانی ترم می کرد.مدت ها بود عصبانی نشده بودم.نمی دانم چطور از پسرک جدا شدم و خداحافظی کردم.شاید اصلا در یکی از پس کوچه ها جایش گذاشتم.فقط می خواستم زودتر به خانه برسم و وانمود کنم چیزی پیش نیامده.
از آن سایت همان روز بیرون آمدم و دیگر هیچ وقت هیچ چیز از پسرک نشنیدم.یک دی وی دی از آن روز باقی مانده که هیچ کدام از آهنگ ها و فولدرهایش درست رایت نشده و هرچقدر هم که بهش ور رفتم هیچ کدام را نتوانستم بازیابی کنم.دی وی دی را نگه داشتم.حتی هنوز فکر می کنم لا به لای وسایلم باشد.از بین همه ی آهنگ ها از بین آن همه فولدر تو در تو فقط یک دانه تک آهنگ بود که درست رایت شده بود و با صدای خرخری ای می خواند: شی ایز گان.

۱۳۹۱ مهر ۲۹, شنبه

صدامو میشنوی؟

از اون تشنج شدید همه ترسیده بودن و غلاف کرده بودن.صداهای دور میشنیدم.می دوییدن تو سرشون می زدن یکی به دوستش زنگ می زد راه چاره بپرسه یکی بغلم می کرد یکی یه پتوی جدیدی میاورد یکی دستمو گرفته بود یکی سعی می کرد بام حرف بزنه هوشیار بمونم.من فقط می لرزیدم دندونام کلید شده بود و تیک تیک تیک صدا می داد.توی خودم جوابشونو می دادم اما بیرونم نمی تونست حرف بزنه فقط می لرزید زیر دو تا پتو با یه عالم لباس فقط می لرزید فقط می لرزید.وقتی از پس یکی از حمله های شدید ضعف کردمو تنم لمس شد و به مور مور افتاد صدای دور یکیشونو شنیدم که داشت از اتاق می رفت بیرون و می گفت: چیزی نیست.ترسیده.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

خاطره اگر به کیفیت همون وقت آفریده شدن به خاطرت بیاد قادره که بر بی انگیزتت اگه نه می شه سال شمار روزهای رفته.الان تو این اتاق شمالی از خانه ای که از بیست و اندی سال پیش متعلق به خانواده ی ما بوده تاریخ هزار و سیصد و هشتاد و شش خورشیدیه.مکان هم تهران.گاهی که فقط گاهیه و سیم ها وصل می شه همه جا رو مه می گیره و من تلو تلو می خورم توی دالون گذشته و می رم درست مینشینم وسط یکی از خاطره ها.
اینجا من سکوت کردم.کوچه هم.از بیرون صدایی شنیده نمی شه.ساعته که یکنواخت تیک تاک می کنه.چمدونم وسط اتاق بازه.کمتر از چند ساعت دیگه مسافرم و خاطره ها چنان واقعی چنان زنده و چنان گیرا حصرم کردن که حتی می ترسم سر بجنبونم.می دونم که آدم ها همه فراخوانده شدن.آدم های سال های دور از لای یکی از پوشه های ریختن توی این اتاق شمالی از خونه ی بیست و اندی ساله.سرم رو از روی همین صفحه بلند کنم نگاهم با یکیشون تلاقی می کنه.قلبم سنگینه و دارم دقت می کنم که مدار ذهنم رو جوری برقرار کنم که در برمودای گردان و پرطلاطم اون سال در هیجانش در سرزندگی یک روز به خصوصش قرار بگیرم.می ترسم.می ترسم اگر حتی پلک بزنم همه ی آدم ها و خودم از دورم رفته باشند

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه

جد بزرگوار در خانه ی سبز یک فیلسوف بود.می گفت عکس نگیرین.نذارین جلو چشمتون باشه از دست رفته ها.خسران ها رو ثبت نکنید.از آدما تا صحت و سلامتی و زمان و خاطرات.عکس ثبت زمانی ست که داره بی صدا رد می شه و کی تا به حال از رد شدنش خیری دیده که بشر؟راس می گفت.عکس نباید گرفت.لحظه ها و آدم ها را در نباید در واهه ای خشکوند.آدم ها باید نرم و سیال بیان و برن.بگن افسانه ای و در خواب بشن.بی هیچ ردی.بی هیچ حسرتی.بی هیچ نشانه ای.انگار از روز اول نبودن.اومدن قصه شونو تک تک خوندن و بعد هم به هیچ پیوستن.نه فرسوده شدن نه به زوال رفتن نه به دست آوردن که از دست بدن.انگار در گوش فلک قصه ای پچ پچ کردن و به زنجیره ی هیچ پیوستن

۱۳۹۰ دی ۱۶, جمعه

در دمای یخچال نگهداری شود

من آدم زیادی هستم.در همه چیز.مقدار زیادی دارم.موکدا در همه چیز.زیاد عصبانی می شوم.زیاد داد می زنم.زیاد حرف می زنم.زیاد می خندانم و صد تا یک غاز می گویم.زیاد سکوت می کنم.زیاد می خورم.کم می خوابم.زیاد گریه نمی کنم.زیاد وابسته می شوم.زیاد آزرده می شوم.زیاد محبت می کنم.مادرم می گوید به غذاهای مانده ادویه زیاد می زنند که کسی متوجه فساد و تغییر طعمش و کیفیت پایینش نشود.همیشه می گوید از غذاهای پر سس و ادویه بپرهیز چون معلوم نیست چه می خواسته با این تاکید زیاد پنهان شود.این روزها من در معاشرت اجتماعی دو کار زیاد می کنم.در ارتباط با خانواده پرخاش و عصبیت بیش از حد در ارتباط با دوستان سبک مغزی و بذله گویی.از پیدا شدن حتی گوشه ای از جنس فاسدم از زیر لایه لایه ی این ادویه ها و سس ها هول می کنم.شدت این کوباندن خودم به درو دیواره ی کارها کوفته ام کرده.استخوان هام از این تلاس زیادی درد می کند.همین روزها از لایه های زیرین تجزیه می شوم